یه من راحت طلب و تنبل در من بیدار شده که روز به روز بیشتر از خونه نشینی خوشش میاد.
خدا به خیر کنه
امروز یه کم با پسر بزرگه سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم.
میگه مامان از وقتی قرار شده سر کار نری بیشتر میخندی.
اگه قراره سر کار نره فک کنم باید افسرده شم . قنبرک بزنم.
پس چرا میخندم. نکنه دارم شرایط رو قبول میکنم.
شاید هم خسته بودم از اون همه فشار کار.
بعد از نهار یه چرت کوچولو زدم . دوباره خواب محل کارو دیدم . داشتم تند و تند کار میکردم.
دلم برای همکارام تنگ شده.
امروز یکیشون تبریک عید فرستاد .
کلی ذوق کردم.
ای روزگاره دیگه .
اینم میگذره.