خاطرات یه کارمند سابق

روزانه نویسی یه کارمند

خاطرات یه کارمند سابق

روزانه نویسی یه کارمند

سوم

یه من راحت طلب و تنبل در من بیدار شده که روز به روز بیشتر از خونه نشینی خوشش میاد.

خدا به خیر کنه

دو

امروز یه کم با پسر بزرگه سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم.

میگه مامان از وقتی قرار شده سر کار نری بیشتر میخندی.

اگه قراره سر کار نره فک کنم باید افسرده شم . قنبرک بزنم.

پس چرا میخندم. نکنه دارم شرایط رو قبول میکنم.

شاید هم خسته بودم از اون همه فشار کار.

بعد از نهار یه چرت کوچولو زدم . دوباره خواب محل کارو دیدم . داشتم تند و تند کار میکردم.

دلم برای همکارام تنگ شده.

امروز یکیشون تبریک عید فرستاد .

کلی ذوق کردم.

ای روزگاره دیگه .

اینم میگذره.

روز اول

اسمش روز اوله ولی در واقع روز اول نیست. جند روز از وقتی که بیکار شدم میگذره. روزای سختیه.به قول یکی از دوستام زیر پام یه دفه خالی شد. هر وقت خبر افزایش حقوقا در سال آینده رو میخونم یه گوشه قلبم آتیش میگیره.چند سال بود که عادت کرده بودم استقلال مالی داشته باشم. همش به باد رفت.بیکاری خیلی سخته. مخصوصا اگه جنست از جنس زن خونه نباشه. اگر مواظب نباشم به چاه افسردگی میافتم . امروز موقع غذا پختن سعی میکردم لبخند بزنم . خوشحال باشم.عقیده دارم حسی که موقع غذا پختن دارم رو کیفیت غذا اثر میذاره . اما فکر اینکه از این به بعد کارم همین باشه عذابم میده. میخوام رو بیارم به هنر. باید یه کار جدید یاد بگیرم. تا خدا چی بخواد.